شخصی

ساخت وبلاگ

برای پر کردن فضای اداری این ها را ردیف می کنم و البته با کلاسیک و ارتباط های خیامی ای که صادق خان هدایت بر اساس نقاشی های ونگوک و موسیقی ویوالدی ردیف به ردیف در هرمونوتیک و فولکوریک با فالنامه ها و غزلیات دیوان حافظ منطبق می کرده و سپس هرکدام را به رؤیت سایه ها و گذشتگان و عوامل جادویی گذاشته است؛ و حال حاضر می بایست این معما را که برداشت آزادی از هملت شکسپیر و هنری چهارم یا پنجم اوست حل کنم تا بتوانم قطعه ی بعدی را بفهمم یا در اداره بمان، سوال و متن آن چنین برداشت هایی را منطقی فرض کرده است تا بتواند در نهایت الامر هم تغییراتی را ایجاد نماید؛ مانند این که ساختار و ساحت زبانی شاید سفر در زمان را عملیات نبخشیده باشد یا الان در رؤیت آن نباشیم، لیکن کارکرد آن آسان بوده و در شاکله های ارتباطی این قابلیت را بدیهی می شناسد و ثواد و ثواب لازمه ی آن بحثی است که در استالکرهای روسی یا زبان شناسی های افراط گرا و البته هرمس در ایلیادها و اودیسه ای رد پاهایی یافت و مفروض آن هم بوفی است که چون نامش را جغد گذاشته اند در این معبر زمانی-زبانی ایستاده است و صدای بال ها یا تکان های پرها را جوهر به جوهر می شناخته است؛ اما اگر فرد در این استعاره ی مکنیه معنی دوری که به تاریخ اشاره دارد را بیابد و معنی دور آن یعنی همه ی آن را از دست بدهد به این پیش-بدیهی نمی رسد و می بایست این اقلید و این پازل را از قبل تر مناظره کند. متن سوال را که معنی دور را در منطقه ی نزدیک می گذارد و استعاره را به استاده تغییر وضعیت می دهد را پر کردن فضای اداری و مربوط به افسانه ی سیزف می دانم که می بایست یک سنگ را هر روز بالای کوهی برده و وقتی تا غروب همه ی این مشقت را به دوش برده است، در پایان روز به غلطیدن آن بنگرد؛ بی آن شخصی ...
ما را در سایت شخصی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ho3ei-no بازدید : 2 تاريخ : جمعه 21 ارديبهشت 1403 ساعت: 11:50

و سپس برای یافتن و نگریستن در جهان به مغازه رفتم و کمی بغض خواستار شدم؛ می خواستم در بهت و همه ی احساسات، همه ی تپش های ابدی که می توانست تا نپتون ستاره ها را شناخته و لمس کند نگاه بکنم، بنگرم و قلبم در چشمانم آتش نشود، به کسی که آن سوی یک امکان ایستاده بود نگاه کردم و بغض را در کیسه گذاشتم و با چند کنسرو و کوکا از آن جا بیرون آمدم. چراغ برایم در چشمانم مستی می غلتانید و من به کسی که می پرسید یا پیام می گذاشت لبخند می زدم و زمان، نور و حجم به سرعتی که نباید داشته باشد، کنداکند کنده می شد و در هیزم های آخر شب و سرمای مخروبه ی لیوان های کاغذی دود می شد. من می نگریستم و هیچ چیزی نمی توانست آزارم داده باشد. پ.ن: [...]پلک. شخصی ...
ما را در سایت شخصی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ho3ei-no بازدید : 7 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:35